انگار زندگی ام از حرکت ایستاده بود.زندگی ام داشت میرفت و میرفت و ناگهان از حرکت ایستاد.غیژغیژ کرد و با صدای گوشخراشی ایستاد.با خودم گفتم اگر من ارزشی پیش او ندارم خب لابد پیش خودم یا هر کس دیگری هم بی ارزشم.این بدترین حسی بود که داشتم.فکر میکردم قلبم میشکنه؛چی دارم میگم!؟ قلبم واقعا شکست.
البته که شکست. به همین سادگی!اگه میخوای
بدونی در یک کلام هنوز هم شکسته است. + نوشته شده در سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۹ ساعت 12:41 توسط ....... | لبخند تو برآمدن آفتاب بود..........
ادامه مطلبما را در سایت لبخند تو برآمدن آفتاب بود....... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : onvaredivar بازدید : 11 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 14:38